یکی از آفتهای کسانی که مدیریت میخوانند (شاید بشود با اغماض به خیلی رشتههای دانشگاهی ربطش داد!) این هست که عالم بیعملند. مثلا منِ نوعی دانشآموخته مدیریت که انواع تئوریها و تکنیکها را در کتب مختلف خواندهام، یک شرکت کوچک یا یک واحد کسب و کار را که نمیتوانم اداره کنم هیچ، حتی در اداره خانواده خودم هم ماندهام. تازه بدتر از این، حتی خودم و زندگی شخصیام را هم نمیتوانم اداره کنم؛ نه مسیر توسعه درست و حسابی، نه فعالیتی ارزشمند، نه توجه درست به ابعاد مختلف زندگی!
فقط از این طرف به آن طرف میروم و در شبکههای اجتماعی پر میکنم که من ته مشاور کارکشته هستم و کلی کتاب و مقاله دارم و صدها کارگاه برگزار کردهام و ده جای مختلف مدیر منابع انسانی و مشاور بودهام؛ شاید از بیرون دهان خیلیها را هم آب بیاندازد، امادر عمل، این دانش برای من آورده درستی نداشتهاست.
این قضیه علم بی عمل موجب کاهش سرمایه اجتماعی در جامعه میشود و سطح اعتماد به افراد، به نهادهای دانشگاهی و حتی به سوابقی که افراد از خود بیان میکنند را پایین میکشد. بگذارید مثالی برایتان ذکر کنم؛ مثالی خیلی واقعی.
اوایل تدریسم، دانشجوی ارشد بسیار زیرکی داشتم که به شدت جاهطلب بود؛ رشته کارشناسیاش مهندسی بود و اکنون در ارشد MBA میخواند و دنبال دکترا گرفتن در ایران بود. دو سه سالی از او خبر نداشتم تا اینکه دیدم برای افزایش اعتبار خودش، سراغ انواع گواهینامههای روی بورس در حوزه کاری خودش رفته و خود را با بزرگان آن حوزه مدیریتی پیوند دادهاست؛ چون باهوش بود و از توان ارتباطی خوبی هم برخوردار بود، توانست از هیچ برای خود شبکه مناسبی ایجاد کند و وارد شرکتهای بزرگ شود و چندوقت پیش دیدم که شده معاون یک شرکت بزرگ با رشد سریع و همه این اتفاقات انقدر سریع بود که فکر میکنم در هیچ جایی بیشتر از یک سال تا حداکثر یک و نیم سال نمانده است (که برای پستهای مدیریتی آن سازمانها باید افسوس خورد)، نکته اینجاست که این فرد چه تصویری را از یک فردی حرفهای مینمایاند:
من مهمتر از توی سازمان هستم؛ مهمتر از تک تک افراد سازمان هستم و نه فقط انسانها، که سازمانها را برای خواست خودم پله خواهم کرد.
یعنی فردی که در این حوزه درس خوانده و مدرک دانشگاهی و غیردانشگاهی دارد، برای ما کاری نخواهد کرد و فقط به خودش میاندیشد؛ به اعتقاد وی ما رابطه برد-برد نداریم؛ مذاکره (به قول ترامپ) همیشه یک برنده دارد و یک بازنده و بازنده آن کسانی هستند که به سازمانها، افراد و نهادهایی که این فرد را معرفی کردهاند یا پرورش دادهاند، اعتماد نمودهاند.
حالا اگر از اتفاق، بعد از این آدم، فرد دیگری با همین مشخصات بخواهد همان سمت آن سازمان برود، سازمان مذکور چطور راجع به او خواهد اندیشید؟
به خاطر داشتهباشیم که هر قدر رشد سریع کنیم، هر قدر به نظر بیاید که پلههای ترقی را داریم تند و تند طی میکنیم، تا تاثیر مثبت و پایداری بر زندگی آدمهای اطرافمان و ذینفعان شغلمان نداشتهباشیم، نام نیک ماندگار نخواهیم داشت.
پ.ن. البته که همه آن چیزی که گفتم شاید به درد کسی بخورد که به چیزی فراتر از کسب درآمد سریع و برخورداری از امکانات مادی در طی دوره محدود زندگی خودش میاندیشد.
پ.ن. وقتی این متن را میخوانیم شاید به خودمان بگوییم که خوب نه، من که اینطوری نیستم. اما شاید بد نیست با نگاهی موشکافانهتر، سوابق کارمان را در سازمانهای مختلف بررسی نماییم. آیا تاثیری مثبت از خود بر جای گذاشتهایم؟ آیا سازمانمان را جای بهتری برای کار کردهایم؟ آیا زندگی همکارانمان، در مسیر موثرتر و با سعادتی افتادهاست؟ آیا برای جامعه گامی اثرگذار برداشتهایم؟ یا صرفا مصرفکننده اکسیژن و مواد غذایی روی زمین بودهایم و دیگر هیچ.
اضافه کردن نظر