وب سایت شخصی نیره افتخار

چالشهای کارفرما بودن

علیرغم همه آنچه درباره کارکنان و کارگران و حقوق ضایع‌شده آنها گفته می‌شود (و البته بعضا حقیقت هم دارد) کمتر کسی به نقش کارفرما و شرایط و وضعیت او توجه دارد. کمتر کسی به کارآفرینی که عمر و سرمایه و زندگی خود را سر رشد کاری گذاشته‌است، توجه می‌کند. امروز می‌خواهم از زاویه نگاه او، به شغل و بحران و … بنگرم.

 

خیلی اوقات در بیست و چند سالگی ایده‌ای به ذهن می‌آید و چند دوست از اتاقی در خوابگاه، گوشه آزمایشگاه دانشگاه، انبار خانه و … شروع به گسترش کسب و کاری می‌کنند؛ در حالی که امیددارند و رویاهای بزرگی در سر. جوان هستند و جویای نام و شبانه‌روز تلاش می‌کنند و به این و آن رو می‌زنند و زمانی که هم سن و سالهایشان یا صرفا درس می‌خوانند یا خوش می‌گذرانند یا در جستجوی امنیت شغل کارمندی هستند، آنها در تلاش برای آینده بهتر شب و روز نمی‌شناسند.

اولین درآمد، دومین درآمد و بعد کم کم اختلاف‌ها رخ می‌نماید و آن گروه دوستی کم کم از بین می‌رود؛ چرا که آن جوانها مهارتی برای مدیریت اختلافهایشان نداشته‌اند و نیاموخته‌اند. اگر خوشبین باشیم، باز یکی دو نفر کسب و کار را سر پا نگه می‌دارند؛ سعی می‌کنند بازار را بشناسند و با آدمهای تاثیرگذار بر بخوردند که آن کسب و کار را توسعه دهند. اولین ثبت شرکت واقعی و استخدام اولین کارمندها، تازه اول دردسرهای جدی‌شان است.

سریع پای بیمه و مالیات و … پیش می‌آید و این جوانهای تازه‌کار که احتمالا کم کم مسئولیتهای خانوادگی هم برایشان اضافه می‌شود، بیشتر و بیشتر به چالش کشیده می‌شوند؛ بماند رقابت با غولهای بازار و مافیایی اگر باشد. تازه چه کسی می‌آید کارمند یک شرکت تازه تاسیس شود؟ یا اگر هم بشود، تازه باید کار یادش داد. کار را که یاد گرفت، اگر چیز ارزشمندی هم باشد، با خودش بر می‌دارد و می‌رود سراغ همان غولهای صنعت. طی زمانی هم که آنجاست، خیلی کاری ندارد که این صاحبان شرکت در چه حالی هستند و چک دارند و ندارند و پول دارند و تحت فشار هستند یا نه! صاحب شرکت هستند و وظیفه‌شان تامین ماهانه پول کارمند است و کارمند مربوطه همین که لطف می‌کند و تشریف می‌آورد به شرکت، دستمزدش حلالِ حلال است.

بحران که می‌شود، شرایط برای یک شرکت کوچکی که با تلاش شبانه‌روزی و وصله‌پینه‌کردن سرپاست بیشتر دستخوش مشکل می‌شود و شاید نتواند مثل بعضی شرکتها مثلا حقوق کارکمندانش را ۵۰ درصد زیاد کند؛ در واقع همان دستمزد را هم دارد به سختی تامین می‌کند.

البته که روزهای خوب هم هستند. روزهایی که چند پروژه خوب به تور شرکت خورده و وضع مالی خوب هست. دستمزدها بهتر می‌شود و مدیر شرکت بالاخره می‌تواند خانه‌اش را بزرگتر کند، یا دست کم خانه‌ای بخرد که البته بخش قابل توجهی از پولش را از صرفه‌جویی و عقل معاش شخصی بدست آورده‌است. اما کماکان، مسئولیت همه چیز، با اوست؛ امور قضایی، شکایت، بیمه، مالیات و …

از سمت دیگر، شرکت منطقاً هنوز آنقدر بزرگ نشده‌است، برای همین آن رفت و آمد کارمندهای متوسط و گاهی ضعیف سر جایش هست؛ مدیر جوان با کلی تلاش و خالی کردن وقت، دانسته‌هایش را به فرد جدید یاد می‌دهد اما به محض اینکه دری به تخته می‌خورد، باز هم کارمند جدید او را ترک می‌کند و این چرخه ادامه دارد.

مدیر جوان ما که کم کم وارد سن میان‌سالی می‌شود، با سخت‌گیری به زن و فرزند (یا مرد و فرزند!)، توانسته حد نسبی از رفاه برای خانواده‌اش فراهم کند؛ منظورم یک خانه و اتومبیل و … هست که احتمالا همسر مدیرجوانمان هم در تهیه‌اش نقش جدی دارد. اما آن کارمند تازه‌وارد چه می‌بیند. خانه و ماشین را! نه تلاش شبانه‌روزی‌را؛ نه سفرنرفتن‌های چندین‌ساله‌ را؛ نه ساعت ۱۲ شب خانه رفتن‌ها را و نه شش صبح خانه ترک‌کردن‌ها را؛ کارمند ما، ندیدن گامهای اولیه کودک را نمی‌بیند؛ کارمند ما، گلایه‌های دائمی همسر را نمی‌شنود؛ کارمند ما، ناراحتی پدر و مادر و خواهر و برادر را ندیده‌است. کارمند ما، چانه‌زنی‌های اداره مالیاتی، درگیری‌های اخلاقی جدی مدیر، وقتی از او رشوه می‌خواهند تا کارش را در جایی راه بیاندازند ندیده‌است. کارمند ما استرس شبانه‌روزی مدیر و خانواده‌اش، ایمیلهای سه صبح، راه‌رفتن‌های شب تا صبح فردایی که واقعه‌ای بزرگ در راه است، شکایتی که شرکتی قوی‌تر از شما می‌کند و عددهای عجیبی که گاهی برای حق بیمه شرکت تعیین می‌شود را نمی‌بیند. کارمند ما، سوار موتورشدن در میان دود و ترافیک و باران را، برای رساندن خود به یک جلسه نمی‌بیند. کارمند ما، وامهای با بهره عجیب و غریب را نمی‌بیند که دارد کمر کارفرمایش را خرد می‌کند. کارمند ما، فقط خانه و ماشین و ساختمان شرکت را می‌بیند. کارمند ما توجه نمی‌کند که سفر خارجی مدیر، برای تفریح در سواحل آنتالیا یا پوکت نیست؛ برای کار است؛ برای یافتن راهی برای بهبود همین شرکتی که اگر ارتقا یابد، چهار نفر دیگر مثل او می‌توانند شغلی داشته‌باشند و نانی بر سر سفره خانواده ببرند.

 

اما کارمند ما حواسش هست که گرفتن حقوق ماهانه‌اش دو روز دیر شده‌است؛ حواسش هست که نکند ساعت پنج خانه رفتنش بشود، پنج و پنج دقیقه. حواسش هست اول کارت ورود بزند، بعد برود با خیال راحت صبحانه بخورد و گفتگو کند و اگر حالش را داشت، یازده برود پای سیستم بنشیند یا مثلا به کار دیگر بپردازد.

 

کاش وقتی داریم از شرایطی شکایت می‌کنیم، نقش خودمان را هم ببینیم. آنکس که مدیر شما شده، تلاش کرده، یادگرفته، زمین خورده، خون دل خورده تا این چیزی که می‌بینید بدست آورده‌است. حتی اگر سبک زندگی کارمندی را بر می‌گزینیم، خوب است کارمندی باشیم که با ورودمان، هر جایی، حتی همان شرکت کوچک را ارتقا می‌دهیم؛ هم خودمان رشد می‌کنیم و هم آنچه بر جا می‌گذاریم، بسیار بهتر از آن چیزی است که تحویل می‌گیریم.

 

پس نوشت:

(*)فکر می‌کنم روشن بود که راجع به ادارات دولتی و مشابه آن صحبت نمی‌کنم و حرفم ارتباطی با مدیرهایی که معلوم نیست از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند ندارد. روشن بود که راجع به آنهایی حرف نمی‌زنم که (کاری ندارم از کجا!) پول کلانی دارند و کسب و کاری راه می‌اندازند و هزینه‌های عجیب و غریب برای خود و دیگران می‌کنند و بعد همه چیز تمام می‌شود (حالا به هر شکلی!). بیشتر درد و دلی بود از زاویه نگاه کارآفرین جوانی به میان‌سالی رسیده.

(**) شاید متن یه طرفه به نظر بیاید و اینطور هم هست. فقط نگاهم این بود همیشه وقتی یک طرفه به قاضی می‌روی راضی برمی‌گردی. در هر موضوعی باید به همه ذینفعان و طرفهای درگیر توجه کرد.

اضافه کردن نظر