غالب ما، به نوعی یتیم هستیم! یا احساس یتیمی داریم؛ خاصه که این روزها هم در و تخته حسابی جور شده که این احساس بیپدر و مادریمان، احساس بیپناهی و استیصال و ناامیدی نسبت به آینده، بیشتر و بیشتر شود و در عین حال خشممان نسبت به آنهایی که باید ما را به خوبی تامین میکردند (دولت، پدر و مادر، همسر، دوست، استاد، کارمند اداره و …) مرتب افزایش مییابد.
از کودکی انتظار داریم که همه چیز مطابق میلمان پیش برود، همه در خدمت ما باشند (حقیقتا نمیدانم چرا این انتظار با پیشرفت نسلها بیشتر میشود، یا بهتر بگویم شکلی یکطرفه پیدا میکند)، که یکشبه ثروت و قدرت و زیبایی و … به ما روی آورد و پس از آن تا آخر عمر با شادمانی و خوشحالی زندگی کنیم. ما به دنبال معلمی تمام، پزشکی همه چیزدان، حکومتی بی هیچ خطا و اداراتی هستیم که مثل ساعتی اتمی در راستای اهداف و مقاصد ما خدمت کنند. مردی میخواهیم که صبح تا شب کار کند و پول زیادی بدست آورد تا ما هر چه بخواهیم داشتهباشیم و در عین حال برایمان هر روز و هر شب عاشقانه بخواند و بنوازد و در عین حال مرتب ما را به سفر ببرد و در عین حال قد و بالای رعنایی داشتهباشد و … زنی میخواهیم به غایت زیبا و لوند که بتواند به خوبی مادرمان قرمهسبزی بپزد و در عین حال که همه جوره زنیت میکند، چون مادری مراقبمان باشد و همه زندگیاش را فدای ما کند. فرزندی میخواهیم از روی کاتالوگ سفارشداده شده که همیشه قدردان فداکاریهای بزرگ ما باشد، تا جایی که همه انتخابهای زندگیاش را به میل و خواسته ما انجام دهد و حتی وقتی ازدواج کرد، باز هم گوش به فرمان ما باشد نه گوش به فرمان آن عروس (داماد) بدجنس!
در این حالت، هر رفتاری که همسو با منویات ما نیست را پلید میدانیم و آن را مردود شمرده و مورد هجمه قرار میدهیم.
اما در پس این رفتار، چه چیزی نفهته است؟
شاید یکجور احساس ناتوانی و بعضا بیلیاقتی.
حالا ترکیب اینها چه میشود؟ ما میآییم خود را به دست آن قدرت نجاتبخش میسپاریم که او همه چیز را ردیف کند. همین میشود که آن فرد یا نهاد متقابل هم احتمالا نصفه و نیمه خواسته ما را تامین کند اما در عوض سرسپردگی کافی از ما بخواهد (با به بازی گرفتن ترسهایمان: اگر این کار رو نکنی شیرم رو حلالت نمیکنم؛ اگر این کار رو نکنی، پولت از بین میره، اگر امروز ماشین نخری دیگه فردا نمیتونی بخری، اگر به حرفم گوش ندی…). اتفاقی که ممکن است خیلی مستقیم، یا غیرمستقیم و تحت تاثیر رسانهها یا اقدامات نامحسوس اتفاق بیفتد.
نکته کلیدی کجاست؟ اگر نتوانیم آن کمک یا آن نجات را دریافت کنیم، خودمان را، البته در سطح ناخودآگاه مقصر خواهیم دانست که بله ایراد از ماست که لیاقت دریافت آنچه را خواهان آن بودهایم نداشتهایم. اما این فقط در سطح ناخودآگاه اتفاق میافتد؛ در سطح آگاهانه، وقتی به ما میگویند که خودمان باید مسئول زندگی خودمان باشیم، جبهه خواهیم گرفت؛ چرا که انگار دارند به ما میگویند اگر شرایط دستیابی به اهدافمان دشوار است و از این امر رنج میبریم، این مسئله تقصیر خودمان است و نمیدانیم که مسئولیت، با تقصیر متفاوت است.
ولی یک لحظه فکر کنیم؛ اگر بپذیریم که خودمان سرنوشتمان را باید از سر بنویسیم و مسئولیت خوشبختی ما با خودمان هست چه خواهد شد؟ شاید اینطوری جور دیگری به همه چیزها نگاه کنیم؛ به همه گرفتاریهایی که دور و برمان هست؛ به همه آنچه تا امروز فکر میکردیم موانع پیشرفت ماست. شاید بتوانیم شیشههای عینک بدبینی را پاک کنیم و فرصتهای پیش رویمان را بهتر ببینیم؛ فرصتهای بیشماری که میتواند هر کدام زندگی ما را تغییر دهد. منظورم هم البته صرفا بحث مادی نیست؛ بحث ایجاد این حس است که منهای همه ناملایمات بیرون، منهای همه اتفاقات خوشایند و ناخوشایندی که میافتد، من میدانم که از زندگی چه میخواهم و در مسیر تعالی و تکامل پیش میروم. در چنین حالتی است که نه کنکور و نوع دانشگاه، نه استخدام در یک اداره و با پارتی و آشنا در فلانجا کار پیدا کردن، نمیشود تنها مسیر موفقیت. آنوقت راههای دیگر باز میشود. فقط در حوزه کسب درآمد چند مثال بزنم:
باشگاهها که کمابیش تعطیل شده، در پارک نزدیک منزل ما، یک خانم مربی باشگاه، ساعت هفت صبح برای خانمها کلاس ورزشی در زمین خالی بازی بچهها برگزار میکند.
آن دیگری با کارهای دستی که درست میکند و در اینستاگرام میگذارد یا آموزش میدهد درآمد خوبی برای خود ایجاد نمودهاست.
دیگری ادمین کانالهای پربازدید شده و آن یکی با نوشتن کسب درآمد میکند.
آن یکی خودش را محدود به تلگرام و اینستا نکرده و با دوراندیشی در پیامرسانهای داخلی هم فعالیت میکند.
دیگری رفته سراغ ایجاد پلتفرم آموزش مجازی و آنچه را که آموخته به دیگران میآموزد
بسیاری از اینها هم لذت میبرند و هم درآمد کسب میکنند.
کافی است چشممان را باز کنیم، خودمان را از بند تصویری که رسانهها، خانواده و محیط از موفقیت در ذهنمان کردهاند رها سازیم و راهی را برویم که به رضایت قلبی و درونی ما منجر شود.
پس نوشت:
(*)چند روز پیش با یکی صحبت میکردم که داشت از دامادی تازه تعریف میکرد با این عنوان که “ما که نفهمیدیم چیکارهاست”. خوب بسیاری از مشاغل امروزی توضیحشان سخت است؛ حتی وقتی میگویم که مشاور توسعه انسانی هستم خیلی میپرسند که کجا کار میکنی. قرار نیست تحت تاثیر اینطور گفتگوها قرار گیریم؛ بحث صرفا سلامت کاری است که انجام میدهیم وگرنه که نوع کار، هیچوقت عار نیست.
(**)سعی کنید با کسی به لحاظ عاطفی پیمان بلندمدت ببندید که شما را آنطور که هستید، با آرمانهایتان، آرزوهایتان و همان کارتان که در چارچوب سلسلهمراتب اداری تعریف نشده بپذیرد. اگر مجبور شوید به خاطر کس دیگری بروید بر خلاف روحیهتان صبحتان را در یک اداره شب کنید، رابطه عاطفیتان هم دچار مشکل میشود؛ اگر خانهداری را دوست ندارید، نباید صرفا به خاطر رضایت کسی که با او درگیری عاطفی پیدا کردهاید، همه آنچه را که هستید فراموش کنید. میتوان خانه را به بهترین شکل نگاه داشت و در عین حال خانهداری هم نکرد؛ کسانی هستند که بر خلاف شما عاشق آشپزی یا تمیزکاری منزلند. چه خوب که ما خدماتمان را با هم مبادله میکنیم.
(***)این دلنوشته نه نافی نقش و وظیفه گروههایی هست که نام بردم و نه قرار است با یک کلام، کسی را متحول کند که حتما بخش زیادی از تغییر بر عهده فرد است، اما محیط مناسب، همیشه تاثیر بسزایی دارد.
(****) ایده اصلی نوشتن این مطلب را از کتاب قهرمان درون کارول پیرسون گرفتهام
اضافه کردن نظر